امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

حرفهای بامزه امیرجون

دیشب وقتی همراه بابایی رفتی دستشویی به بابایی گفتی منکه بزرگ شدم زن خریدم یه بار من پسرم و میبرم دستشویی یه بار زنم! وقتی عمه ناز بهت گفت مگه بچه داری؟ گفتی بزرگ شدم بچه می خرم عمه گفت داری می خری واسه منم بخر گفتی اول زن می خرم بعد فرشته مهربون بچه رو از اسمون می اندازه تو شکم زنم دیگه نمی تونم واسه تو بخرم. فدات بشم با این همه سادگیت اخرش ما نفهمیدم نقش تو این وسط چیه                                              &n...
30 دی 1390

این روزهای پسرم

از دوشنبه هر دو تا پدر بزرگ و مامان بزرگ هات رفتن مشهد ما هم واسه اینکه عمه ها تنها نباشن پیششون بودیم و از دیروز اونا اومدن خونه ما. قربونت برم که از الان واسه بازار رفتن کم حوصله ای. وقتی عمه هات می رفتن خرید تو همش می گفتی که زود بریم چقدر بازار می رین حوصله ام سر رفت. امروز هم با عمه ناز رفتی به سگ کنار خونمون استخوان بدی و سر اینکه عمه ناز چون می ترسید سگه گازت بگیره نذاشت تو بهش غذا بدی عصبانی شدی و کلی با عمه ناز درگیر شدی عمه ناز هم عصبانی شد و دعوات کرد. اما چون خیلی دوستت داره دلش نیومد و خواست از دلت دربیاره و بعداظهر با عمه راحیل یه بسته لگو خیلی قشنگ همراه حیوانات واست خرید بماند که تو اصلا به دل نگرفته بودی خوشگلم. امروز وقتی...
29 دی 1390

یک ماهگی عسل عمه

عزیز دل عمه فردا یه ماهه میشه. قربونش برم که کلی ماه شده. از اینجا یه ماهگیشو به خودش و بابا و مامان نازنینش تبریک می گم. امیرجونمم کلی هواشو داره و تا میبینه گریه می کنه کلی قربون صدقه اش می ره. خوشبختانه تلاش های شبانه روزیم واسه اینکه محراب جونم تو دل امیرجون جا شه نتیجه داد. الان همیش می گه من فقط محراب و سارینا رو دوست دارم. باز خداروشکر. امیرجونم از وقتی چشمای خوشگلشو باز کرده منو در حال عکس یا فیلم گرفتن از خودش دیده واسه همینم بیشتر وقتها به تقلید از من عکس می گیره یا وقتی فیلم می گیره مثل من تاریخ و اعلام می کنه عکس پایین یکی از شاهکارهای هنری امیرجونمه که از پسرداییش موقع خواب گرفته! ...
27 دی 1390

این روزهای امیر نازم

سلام نازم دیگه حسابی از این داستان مهد نرفتنت کلافه شدم. اصلا درک نمی کنم چرا مهد و  دوست نداری؟ تو که بخاطر نداشتن همبازی تا یه بچه میبینی کلی ذوق می کنی زود سرگرم بازی می شی و موقع رفتن به زور ازش جدا میشی پس چرا مهد کودک و با اون همه بچه همسن دوست نداری؟ امروز صبح که با هزار وعده رفتی همش می گفتی خسته می شم طول می کشه. اخه نازم تو که فقط 3 ساعت می ری مهد. از وقتی هم که اومدیم بابلسر فقط هفته ای سه روز می برمت مهد اما بازم دوست نداری! بعضی وقتها فکر می کنم چون زیاد با بچه ها نبودی از اینکه تو مهد با بازی بچه ها دعوات میشه عصبی می شی. امروز بابایی با مربیت صحبت کرد که یه خورده بیشتر بهت توجه کنن تا علاقمند شی دستش در نکنه امروز انگار ...
27 دی 1390

باز هم خواب

سلام نازم شنبه شب اولین شبی بود که بعد ازینکه کمی کنارت خوابیدم بی دردسر تو اتاقت خوابیدی و تا صبح بیدار نشدی که صدام کنی. البته وعده ستاره گرفتن از فرشته مهربون و گرفتن جایزه که خواستی به فرشته مهربون بگم که حتما شخصیت 4 دست باشه بی تاثیر نبود. فدات بشم که دیشب بهم گفتی مامان چرا فرشته مهربون گیر می ده تو اتاقم بخوابم و پیش شما نخوابم؟ منم گفتم اخه نازم چون شما بزرگ شدی و باید تو اتاق خودت بخوابی بعد پرسیدی مامان چقد دوسم داری؟ گفتم خیلی زیاد دستای کوچولوتو باز کردی و گفتی یعنی اینقد؟ و وقتی گفتم خیلی خیلی بیشتر کلی خوشحال شدی فدات بشم عزیزم می خوام بدونی که تو عزیزترین موجود زندگیم هستی. ...
27 دی 1390

پسر عزیزم

  پسر عزيزم: روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني... اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش. و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم. اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده. هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري. هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن. زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم. هنگامي كه ضع...
22 دی 1390

بدون عنوان

این روزها تو خونه جدی و شهر جدید از تنهایی وقتی شبها بابایی میاد ما رو می بره بیرون تا کمی هواخوری کنیم. با این سردی هوا نمیشه زیاد کنار دریا موند. توام همش می خوای بری پارک که شبها سردتر هم هست. اما یه کم بابایی به خاطر دلت مبردت و باهات بازی می کنه دیشب هم کمی رفتیم طرف دریا و من ازت عکس گرفتم ایشالا وقتی هوا خوب شد میبرمت اب بازی که خیلی هم دوست داری.   ...
18 دی 1390

تنها خوابیدن

سلام نازم پنجشنبه 15 دی تخت حاضر شد و اوردیم خونه چون همون شب مهمون داشتیم عزیز و پدر جون و زندایی و محراب بخاطر مهمونی فردا شب خونمون موندن من تو اتاق تو خوابیدم و بعبارتی تنها نخوابیدی. اما بازم کلی داستان داشتیم تمام مدت می گفتی مامانی مگه عاشقم نیستی مگه دوسم نداری؟ چرا پس من تنها بخوابم. من کلی برات داستان گفتم که چقد تنها خوابیدن خوبه. فرداشبش چون از صبح رفته بودی خونه عمو رحیم محبوبت و کلی بازی کردی بودی تو راه برگشت به خونه خوابت برد و یکسره گذاشتیمت تو تخت اما حال خودم جالب بود. اصلا نمی تونستم بدون تو بخوابم و همش گریه ام می گرفت بابایی بهم می خندید و می گفت تو که این همه اصرارا داشتی او اتاق داشته باشه حالا چی شده؟گفتم اخه چهار س...
18 دی 1390

یلدا

یلدا انگاه که تولد دختری بی گناه مایه ننگ عرب بود برای نیاکان ما بلندترین شب سال یلدا شب تولد مینو الهه زن میترا الهه خورشید بود این شب و همه شبهای پرستاره ایرانی رو به همه دوستان نی نی وبلاگی تبریک می گم.   ...
10 دی 1390